شعر
فیض کاشانى
الا یا ایها المهدى، مدام الوصل ناولها
که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد
ز سوز شعله شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابید در دلهاى مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند و بربستند محملها
دل بىبهره از مهرت، حقیقت را کجا یابد
حق از آیینه رویت، تجلى کرد بر دلها
به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبان را
ز تقوا داد زاد ره، ز طاعت بست محملها
به حق سجاده تزیین کن، مَهِل محراب و منبر را
که دیوان فلک صورت، از آن سازند محفلها
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل
ز غرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى کویت، به سر مىآمدم سویت
خوشا گر بودمى آگه، ز راه و رسم منزلها
چو بینى حجت حق را، به پایش جان فشان اى فیض!
متى ما تلق من تهوى، دع الدنیا و اهملها
عطار نیشابورى
صد هزاران اولیا، روى زمین
از خدا خواهند مهدى را یقین
یا الاهى، مهدیم، از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
مهدى هادیست تاج اتقیا
بهترین خلق برج اولیا
اى ولاى تو معین آمده
بر دل و جانها همه روشن شده
اى تو ختم اولیاى این زمان
وز همه معنى نهانى، جان جان
اى تو هم پیدا و پنهان آمده
بنده ?عطارت? ثناخوان آمده
فخرالدین عراقى
نگارا! جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند
جمال یوسف مصرى شنیدى؟
تو را خوبى دو چندان آفریدند
ز باغ عارضت یک گل بچیدند
بهشت جاودان زان آفریدند
غبارى از سر کوى تو برخاست
وزان خاک، آب حیوان آفریدند
غمت خون دل صاحبدلان ریخت
وزان خون، لعل و مرجان آفریدند
سراپایم فدایت باد و جان هم
که سر تا پایت از جان آفریدند
ندانم با تو یک دم چون توان بود؟
که صد دیوت نگهبان آفریدند
دمادم چند نوشم دُرد دردت؟
مرا خود مست و حیران آفریدند
ز عشق تو عراقى را دمى هست
کزان دم روى انسان آفریدند
محمدعلىمجاهدى (پروانه)
اگر سپیده بیاید…
کلیم را چه نیازى که دل به طور دهد
به طور جلوه فروشد دلى که نور دهد
سپهر حلقه به گوش کسى که همچو کلیم
ز نور خویش فروغى به شمع طور دهد
نوشتهاند به سنگ مزار زندهدلان
که حرف مردهدلان بوى خاک گور دهد
به جز ?دعاى قدح? و رد ما نمىگردد
اگر پیاله صلاى ?هوالغفور? دهد
کجاست پیر صفا مشرب خداجویى
که مثل آینه ما را ز خود عبور دهد
زمانه در تب شب این قدر نمىسوزد
به آفتاب اگر فرصت ظهور دهد
صبا به گلنفسیهاى من برد حسرت
اگر به من نفسى رخصت حضور دهد
از آن به دیده نمناک من نمىآید
که بوى دربدرى خانه نمور دهد
اگر سپیده بیاید دو چشم منتظرم
به دست هر مژه آیینه بلور دهد
حافظ شیرازی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی