گل عشوه گر و غنچه باحیا
نوجوانان و مهدویت : گل عشوه گر و غنچه باحیا
گل با ناز و عشوه رو به غنچه کرد و با حالت تمسخر گفت: تو خسته نمی شوی؟ این همه دور خودت را پوشانده ای و گلبرگ های زیبایت را مخفی نموده ای، چرا مثل من اجازه نمی دهی دیگران از زیبائیت استفاده و با بو کردنت زیبایی زندگی را بیشتر احساس کنند.
غنچة با حُجب و حیا، نگاهی به گل انداخت و خیلی آرام گفت:
در این که اگر گلبرگهایم را باز کنم زیباتر می شوم، حرفی نیست! اما ترس من این است که با این کار به زندگیم پایان دهم و دیگر لذتِ بودن، در این باغ زیبا را از دست بدهم.
گل که دیگر تمام گلبرگهایش را نمایان کرده بود خنده بلندی زد و گفت:
ترس ندارد، مگر تا حالا برای من که این همه زیبا شده ام، اتفاقی افتاده!؟
غنچه که با نگاهش دنبال باغبان می گشت، رو به گل کرد و ادامه داد:
گل عزیز، خودت هم می دانی که باغبان پیر، خیلی برای زیبائیهایت زحمت کشیده است و اگر این طور ادامه دهی توسط جوانان هرزه و فرصت طلب، چیده می شوی و حسرت و آه را به دل باغبان می گذاری؛ پس بهتر است کمی پوشیده تر باشی تا هم از لذت در باغ بودن، بهره ببری و هم از گزند دیگران در امان باشی.
گل که از حرفهای غنچه هیچ درسی نگرفته بود، با بی اعتنایی پُشتش را به غنچه کرد و با دست گلبرگهایش را زینت داد که یک دفعه جوانی از دور، پیدا شد. گل به محض دیدن جوان، برای اینکه بیشتر جلوه کند گلبرگهایش را به دور و بر ساقه آویزان کرد، جوان کنار باغچه نشست، گل که منتظر محبت و نوازش جوان بود، غافل گیر شد، صدای بلندی غنچه را از قطع شدن ساقه اش خبر داد، اما دیگر، کاری از دست غنچه بر نمی آمد. گل با ساقه ای کوچک در دست جوان بود و غنچه هر لحظه دور شدنش را نظاره می کرد. فردا صبح، وقتی غنچه از خواب بیدار شد با صحنه ای مواجه شد که غم عالم را به دلش نشاند.
او با کمال تعجب دید که گل پژمرده، کنار همان باغچه افتاده و دیگر رَمقی برای زندگی ندارد و هیچ کس هم نگاهش نمی کند. ای کاش…□
امان - مرداد و شهریور ماه 1390 ، شماره 31