- شهدا: یه قلپ آب!
داشتیم بر می گشتیم عقب. سر راه دیدیم ده ـ دوازده نفری افتاده اند روی زمین. از بچه های خودمان بودند. رفتیم بالای سرشان. نه تیری خورده بودند و نه ترکشی. سرم را گذاشتم روی سینه یکی شان. قلبش می زد؛ آرام، آرام، آرام.
توی گرمای شصت ـ هفتاد درجه، برای مردن، تیر و ترکش لازم نیست؛ کافی است چند ساعت آب نداشته باشی…
رفته بودند پی مجروح های دیشب. حالا برگشته بودند دست خالی. گریه می کردند.
ـ پس چرا دست خالی برگشتید؟
ـ همه شهید شده بودند. حتی آنهایی که فقط یک ترکش خورده بودند.
هرکس نتوانسته بود دیشب خودش را بکشاند عقب، شهید شده بود.
ـ بهشون تیر خلاص زده بودند؟
ـ نه، از تشنگی.
* می گویم: «بابا جون چته؟ یه قُلُپ آب دادیم بهت. چرا این جوری شاکی شدی.»
نشسته یک گوشه گریه می کند. با هق هق گریه از رفقایش می گوید که از تشنگی شهید شدند؛ از این که عهد کرده بود تا آخر عمر، آب خنک نخورد؛ از خیلی چیزها…
* دو تانک دشمن، خلاف آن سمتی که من تصور می کردم، به سمت مجروحان به راه افتادند. تانک ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. ولی نه ایستادند و نه راهشان را کج کردند. دست هایم را بر روی چشمانم گرفتم و سرم را بی اختیار به لبه خاکریز کوبیدم. آنچه در آن حال می شندیم، صدای آزار دهنده شنی تانک های دشمن بود و فریاد های جان سوز مجروحین.
تانک ها با تکه پاره هایی از گوشت و استخوانِ به جا مانده بر شنی ها گذشتند و پنج جنازه را با خاک، هم سطح کردند. از جنازه ها تنها آن مقدار که زیر چرخ نرفته بود، سالم مانده بود؛ سری، دستی، پایی، سینه ای…
صحنه عجیبی بود. یاد عصر عاشورا افتادم.
[1]
* هرچه می خواند، آخرش این را می گفت: «امام حسینj وقتی شهید شد، سر نداشت. ما می خواهیم سر داشته باشیم و فردای محشر، ادعای پیرو حسین بودن بکنیم؟»
وقتش که رسید، سرش با آرپی جی رفت.
* چهل صبح بعد از نماز، زیارت عاشورا می خواند تا خدا دعایش را اجابت کند و شهید شود.
به شوخی بهش گفتم: «این عملیاتی که من دیدم، این قدر فشارش بالاست که اگر نخوای هم شهید می شی. به نذرت و نیاز حاجت نیست.»
گفت: «اگه شهید نشم، باز از فردا می خونم. این قدر چهل روز، چهل روز می خونم تا شهیدشم.»
روز چهلم کار فیصله پیدا کرد؛ به دور دوم نکشید.
* چاشنی مین ترکید. توی کوله هم خرج آرپی جی بود. شعله بالا کشید. خرج ها آتش گرفت. داد می زد: «قبله کدوم وره؟ حرم امام حسینj کدوم طرفه؟ می خوام یا رو به قبله یا رو به کربلا باشم.»
خرج ها همین طور پخش و پلا می شد به اطراف. چشم و دست و صورت و پشت و سینه، همه را حسابی سوزانده بود و باز هم پرت می شد. یکی ـ دو تا مین هم از پرت شدن این تکه ها منفجر شد.
داد زدم: «برادر تخریب چی! بخواب به پشت تا خاموش شه.»
داد زد: «نمی تونم، نمی شه. پرت می کنه. پرت می شه.»
داد زدم: «دو نفر برن یه طوری کوله رو ازش جدا کنن.»
گفت: «نه. این جا خطرناکه. چیزی نیست. الانه تموم می شه. کسی نفرستین، خطرناکه.»
توی این حرف ها بودیم که آخری هم منفجر شد.
* کشورهای غرب و شرق تا می توانستند به عراقی ها می رسیدند؛ از هواپیماهای مدرن میراژ و فانتوم گرفته تا موشک های اگزوست. فضای هوایی عربستان و سواحل جنوب هم در اختیارشان بود. فکرش را هم نمی کردیم این قدر جسور شوند. می آمدند تا لارک، نزدیک بندرعباس و کشتی هایمان را می زدند. راه دوم را انتخاب کردیم. همین قایق های معمولی را دست کاری کردیم و تبدیلشان کردیم به قایق های تندرو. اسمشان را گذاشتیم «عاشورا».
________________________________________
[1] . 16 دی ماه 59، شهادت حماسی شهدای هویزه
امان - آذر و دیماه 1390 ، شماره 33