چلچراغ مهدوی: معشوق هشیاران
ای فرزند ابی طالب! چرا فلاسفه و حکما و مکتب های انسانی به تو عشق نورزند؟
مگر تو نیستی که یک عمر به انسان ها عشق ورزیدی و سوختی؟ کدام انسان ها؟ آنان که نه تنها به تو عشق نورزیدند، بلکه کوشش تو را در تحریک آنان به سوی کمال، ناگوار تلقی می کردند و از تو روی می گرداندند و به راه خود می رفتند تو بادلی پرهیجان و دیدگانی پر از اشک سوزان، به دنبال آنان نگریسته و می گفتی: «فَاَینَ تَذهبون» آخر کجا می روید؟! چرا از حق و عدالت گریزانید؟! آخر در انسان شدن چه دیدید که با آن به مبارزه برخاستید؟!
ای فرزند ابی طالب، چرا معشوق هُشیاران درمیان مستان نباشی؟
مگر تو نبودی که عمری در نجات دادن انسان ها از درد «از خود بیگانگی» به تکاپو افتادی و رنج ها کشیدی و دست از لذایذ دنیا برداشتی و از سروری و زمامداری جهانی بزرگ، چشم پوشیدی؟
مگر تو نبودی که در راه آشنا ساختن انسان ها با «منِ حقیقی» شان، و تعهد فطری که درباره تکامل خویشتن داشتند، کوشش ها کردی؛ بلکه «خودِ» از دست رفته آنان را به خودشان برگردانی؟
تاریخ، کسی را جز تو سراغ ندارد که برای آشنا ساختن انسان ها، با «منِ حقیقی» شان، این همه جلال و جمال و ارزش در «منِ حقیقی» را نشان بدهد. کدامین حکیم و فیلسوف و مکتب است که به انسان و انسانیت، مانند تو جدّی بنگرد؟
آنان با همه اقتدار فکری و صرف نیروهای مغزی، اگر هم جدّی بودن جهان هستی را اثبات می کنند، برای این است که اهمیت انسان را که جزئی از آن است، اثبات نمایند؛ با این حال، این اثبات و استدلال از حدود فعالیت های تعقّلی محض، تجاوز نمی کند.
حال آنکه تو، جدی بودن جهان و موضوع انسان را همان گونه می بینی که خود جهان و انسان را.
به همین جهت است که سرتاسر عالم هستی، برای تو عظمت الهی بود و انسان، قلب این جلوه گاه.
آیا می توان درباره جهان و انسان، جدّی تر از این نگریست که هر جزئی از آن دو، نشان دهنده خداست؟
آری! شایسته توست که بگویی: «مارأیتُ شیئا اِلاّ وَرأیتُ اللّه مَعَهُ؛[1] در این جهان چیزی را ندیدم، مگر اینکه خدا را با او دیدم.»
[1] . ترجمه و تفسیر نهجالبلاغه، علامه محمدتقی جعفری، ج 1، ص 186.