خاطرات شهدا
ـ حاجی شرمنده. من دفعه اولی که میام عملیات [گریه میکرد]. خمپاره که کنارمون خورد، هول شدم؛ سیم چین رو جا گذاشتم.
بدون سیم چین کار گره میخورد. گروهانهای دیگر از مسیرهای مختلف حمله کرده بودند. ما هم باید از این مسیر جلو میرفتیم. اگر از سیمهای خاردار رد نمیشدیم، عملیات ابتر میماند. بقیه بچهها منتظر بودند تا سر ساعت معیْن از سیمها رد شویم و به محل تعیین شده برسیم. مستأصل مانده بودیم. نمیدانستم چه کنم. یک باره رو به من کرد:
ـ حاجی! من میخوابم رو سیمها. شما از روم رد بشین.
فراموششان نکنیم!
اگه بذارم این کار رو بکنی
15، 16 سالش بیشتر نمیشد، هنوز پشت لبش سبز نشده بود. از پیشنهادی که داده بود، خجالت کشیدم. ادعای بزرگیام میشد. گفته بودم خودم روی سیم خاردار میخوابم، اما قبول نکرده بود. با صلابت تمام جلویم ایستاده بود.
ـ مقصر خودم بودم. خودم هم باید جبران کنم.
بالأخره رسیدیم به سیمهای خاردار. چند ردیف سیم خاردار روی هم چیده شده بود. رو به حمید کردم:
ـ سیم چین رو بده.
صدایی نیامد. برگشتم. چهرهاش را دید. به وضوح شرمنده بود.
ـ حاجی شرمنده. من دفعه اولی که میام عملیات [گریه میکرد]. خمپاره که کنارمون خورد، هول شدم؛ سیم چین رو جا گذاشتم.
بدون سیم چین کار گره میخورد. گروهانهای دیگر از مسیرهای مختلف حمله کرده بودند. ما هم باید از این مسیر جلو میرفتیم. اگر از سیمهای خاردار رد نمیشدیم، عملیات ابتر میماند. بقیه بچهها منتظر بودند تا سر ساعت معیْن از سیمها رد شویم و به محل تعیین شده برسیم. مستأصل مانده بودیم. نمیدانستم چه کنم. یک باره رو به من کرد:
ـ حاجی! من میخوابم رو سیمها. شما از روم رد بشین.
چه میگفت؟ زل زدم توی چشمهایش. در حرفی که زده بود مصمم بود. گفتم:
ـ اگه قرار باشه کسی این کار بکنه، منم نه تو.
جلویم ایستاد:
ـ و الله اگر بذارم این کارو بکنی.
15، 16 سالش بیشتر نبود… .
فرمانده گروهان بود. از عملیات بر میگشتم. میگفت:
ـ من وقتی از رو پسره پریدم، از خودم بدم اومد. خیلی خجالت کشیدم. صدای شکستن استخوانهای دندهش رو شنیدم.
حال فرض کنید 490 نفر روی بدنی زنده پا بذارند و از سیم خاردار رد شوند از این بدن چه میماند؟
محمد نبیزاده ـ دوماهنامه امان شماره 22