نماز شب در حال حرکت
شهید بهمن صبری پور بسیار از تهمت و دروغ و غیبت بدش می آمد. هر وقت در مجلسی بساط غیبت و دروغ را می دید، آن مجلس را آرام ترک می کرد. اهل نماز شب بود.
در شب عملیات بدر، او را دیدم که در حال حرکت در هور، لب هایش تکان می خورد و متوجّه شدم مشغول خواندن نماز است. او همیشه قبل از نماز صبح بیدار بود و زیارت عاشورا و دعای توسّل را قرائت می کرد.
شهید بهمن صبری پور
*
نماز در حال دویدن
قدری دراز کشیدم تا خستگی راهپیمایی چند کیلومتری را از بدن کوفته و داغم به در کنم. باید خود را برای کیلومترها پیاده روی دیگر آماده می کردیم. حرف فرماندهان این بود.
آماده اقامه نماز شدیم. با پوتین و تجهیزات، نماز را فرادی اقامه کردیم و بعد، با اشاره و فرمان فرماندهی گردان، به دنبال ستونی که در دشت تاریک پیش می رفت، شروع کردیم به دویدن.
چند کیلومتری که در بیابان پیش رفتیم، ناگهان یادم آمد برای نماز نه وضو داشتم و نه تیمم کرده بودم. موضوع را به فرماندة گردان گفتم. او گفت: «چون به هیچ وجه نمی توانیم توقف کنیم، همه بچه های گردان که نماز نخوانده اند، سریع تیمم کنند و در حال حرکت، نمازشان را بخوانند».
تعجّب کردم: نماز در حال حرکت؟ نماز در حال دویدن؟!
اولین باری بود که می خواستم به این شکل نماز بخوانم. تجربه ای بود که باید کسب می شد و شاید بعدها زیاد به آن ابتلا پیدا می کردم. من که عادت کرده بودم نماز را در جای تمیز و گرم و نرم بخوانم، بلافاصله خم شدم و دستانم را بر زمین کوبیدم. آن موقع فهمیدم علاوه بر من، عده زیادی از بچه ها می خواهند نماز بخوانند.
لحظات، فراموش نشدنی و جالب می گذشت. در حال حرکت، قامت بستن و نماز خواندن! به جرأت می توانم بگویم و ادعا کنم هیچ کدام از نمازهایم از سن بلوغ تا آن موقع، آن قدر به من نچسبیده بود.
پس از اتمام نماز، سراغ امیر محمدی یا همان تقی شیخ آلو رفتم. در حال قنوت بود. هنوز صدای دل نشین ذکر قنوتش در گوشم است. آرام و با طمأنینه، در حالی که نگاهش از میان دو کف دست به جلو بود، ذکر قنوت را زمزمه می کرد. دوست داشتم می توانستم آن لحظات و مخصوصاً نماز امیر محمدی را ضبط کنم؛ ولی افسوس…
شهید امیر محمدی
*
حیرت
عملیات والفجر4، در بیست و هشتم مهر 1362 شمسی، مصادف با چهارده محرّم، در منطقه پنجوین، نزدیکی پادگان گرسک انجام شد. حدود ساعت دوازده شب بود؛ آن هم شب چهارده ماه قمری که ماه به صورت کامل ظاهر می شود و آسمان را روشن می کند.
در آن هنگام من و دیگر رزمندگان در کانالی نزدیک پادگان در انتظار آغاز عملیات بودیم. به ما گفتند که به صورت ستونی در صفی منظّم، خیلی آهسته و بدون سر و صدا حرکت کنید و تا دشمن متوجّه شما نشده است، با آنان درگیر نشوید. حدود سه گردان به این صورت، به طرف تپّه های محل استقرار دشمن در حرکت بودیم.
بارها شنیده بودم که می گفتند خواندن آیه نهم سوره مبارکه یس (وَجَعَلْنَا مِنْ بَینِ أَیدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَینَاهُمْ فَهُمْ لا یبْصِرُونَ) مانع دید دشمن می شود؛ زیرا خدا در برابر دشمن، سدی ایجاد می کند تا نیروهای سپاه اسلام را نبینند.
در این عملیات نیز در هنگام حرکت به ما گفتند که همگی این آیه شریفه را زمزمه کنیم. وقتی نزدیک دشمن رسیدیم، روشنایی تمام منطقه را فرا گرفته بود. ستون نیروهای خودی که در پایان تپه حرکت می کردند، کاملاً در دید و هدف نیروهای عراقی قرار داشت. ما سربازان عراقی را که در بالای تپه در حال راه رفتن و دیده بانی بودند، می دیدیم. ولی آنها که با دقّت اطراف را زیر نظر داشتند، ستون چند کیلومتری نیروهای ایرانی را نمی دیدند.
من با تعجّب و حیرت، سربازان عراقی را نگاه می کردم و با خودم می گفتم: «مگر این ها نابینا هستند که ما را نمی بینند؟» و به این آیه شریفه اعتقاد راسخ پیدا کردم.
در آن شب، رزمندگان اسلام توانستند به راحتی دشمن را غافل گیر کنند و مناطق وسیعی را به تصرّف خود درآورند و دشمن را شکست دهند.
*
پایین اسکله
برای گشت شناسایی به مقرّ عراقی ها رفته بود. پایین اسکله نشسته بود که ناگهان متوجّه شد نگهبان عراقی به سویش می آید. دیگر هیچ کاری نمی توانست بکند، جز خواندن آیه «وجعلنا».
نگهبان به او رسید و خیره ماند. سپس برگشت و چند قدمی نرفته، دوباره به عقب نگاه کرد. خم شد و خوب او را نگاه کرد؛ اما بعد راهش را گرفت و رفت. شهید حمیدی نور بعد از این اتفاق، تمام مقرّ را شناسایی کرد و بازگشت.
شهید رضا حمیدی نور
*
نیایش سحری
شهید امامدوست، هم توان جسمانی بالایی داشت و هم، از هوش و استعداد خوبی برخوردار بود. روحیه ای بشّاش داشت و معنویت در وجودش موج می زد.
شب ها به جای خوابیدن در استراحتگاه تیپ، به انبار می رفت و در آن جا تنها می خوابید. برای آن که سحر، زود بیدار شود، شب زود می خوابید. هیچ کس زودتر از او بیدار نمی شد. نیم ساعت پیش از اذان بلندگو را روشن می کرد تا رزمندگانی که اهل خواندن نماز شب بودند، بیدار شوند.
شهید حسن امامدوست
*
بالاتر از جنگ
برای رزم شبانه آماده شدیم. شهید عباسی که مسئول آموزش نیروها بود، آمد و ما را به محل مانور انتقال داد. من بی سیم چی بودم. بی سیم تقریباً وزن زیادی داشت و بالطبع بی سیم چی، در رزم شبانه، بیشتر و زودتر از دیگران خسته می شد.
با فرمان شهید عباسی، رزم شبانه شروع شد. مانور چند ساعت طول کشید و نزدیکی های صبح بود که به قرارگاه برگشتیم. نیروها واقعاً خسته بودند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. شهید عباسی گفت: «اول نماز صبح را بخوانید، بعد استراحت کنید. دیگر با شما کاری ندارم.»
من ناخواسته خوابم برد و نمازم قضا شد. وقتی که عباسی متوجه موضوع شد، خیلی ناراحت شد و گفت: «این رزم و این جبهه آمدن و این همه شهید دادن، فقط به خاطر نماز است. اگر قرار باشد شما در رزم و یا در شب عملیات، نمازت را نخوانی، تمامی این ها بی فایده است. شما الان به میدان جنگ آمده اید. فکر می کنید برای کی و برای چی می جنگید؟ امام حسین در آن وضعیت وصف ناپذیر که تمام یارانش در مقابل چشمش به شهادت رسیده بودند، نماز به پا کرد. برای این که به پیروان خود بیاموزد که ارزش و مقام نماز بالاست. رزم شبانه که آزمایشی بیش نیست. شما در میدان جنگ چه خواهید کرد؟ ارزش نماز از جنگ هم بالاتر است.»
شهید عباسی
*
حیف شبهای خدا
همسر شهید عبدالمهدی مغفوری می گوید:
«ایشان هیچ کاری را به نماز اول وقت ترجیح نمی داد. پیش می آمد که مهمان داشتیم و باید وسایل را فراهم می کردم و عجله داشتم. به آرامی می آمد و می گفت: همه کارهایت را کنار بگذار. اول نماز، بعد کارهای دنیا.
خودش هم معمولاً در مسجد و به جماعت، نماز می خواند.»
«ایشان در هر شرایطی، نمازهای یومیه و نماز شب را رها نمی کرد. یادم است یک شب، نزدیک ساعت دو بعد از نیمه شب، به خانه آمد. ظاهراً جلسه آنها به دارازا کشیده بود. گفتم: «شام خوردی؟»
گفت: «آن قدر خسته ام که نمی توانم چیزی بخورم. اگر هم بخوابم می دانم برای نماز نمی توانم بیدار شوم.»
گفتم: «این که ناراحتی ندارد. شما بخوابید، من بیدار می مانم؛ هر ساعت هم بگویید بیدارت می کنم.»
گفت: «من یک ساعت می خوابم.»
یک ساعت خوابید و بی آنکه بیدارش کنم از جا بلند شد.
وقتی دید مشغول کارهای منزل هستم، تبسمی کرد و گفت: «کم به فکر کارهای دنیا باش. این شب های خدا را حیف نیست که بی نماز بگذرانیم؟»
بعد وضو گرفت و تا نزدیک اذان صبح که من از خواب بیدار شدم، آهسته دعا می کرد و اشک می ریخت. نماز برایش خیلی اهمیت داشت. گاهی می گفتم: «فلانی، فلان چیز را گفته، یا این کار را کرده.» می گفت: «این قدر جوش دنیا را نزن! اگر نماز اول وقتت ترک شد، اگر با نامحرم حرف زدی، اگر حق را ناحق کردی، ناراحت باش. حرف و کار دنیا همیشه هست».
همسر عموی شهید مغفوری می گفت:
«او از همان طفولیت، نماز را می شناخت و استعداد عجیبی در یادگیری دستورات اسلامی داشت. یادم است بیشتر از هفت سال نداشت، اما موقع اذان به پشت بام می رفت و اذان می گفت. من تا آن جا که به یادم می آید، ندیدم نمازش را بعد از اول وقت بخواند.»
مادر خانم شهید مغفوری می گفت:
«حاج مهدی خصلتی برتر هم داشت و آن این بود که در حال انجام فرائض دینی به هیچ منبع قدرتی به جز خدا فکر نمی کرد. آن چنان ارتباط می گرفت که اگر در آن لحظات، فرزندش در آتش می سوخت، ملتفت نمی شد. گاهی اوقات می گفتم: «حاج آقا! خیلی از این دنیا کنار رفته اید.» می گفت: «دنیا برای من قفس تنگی است و کلید شکستن آن، شهادت است.»
برادر، حسن سلمانی می گفت:
«بنا بر ضرورت کار انتشاراتی سپاه ـ که همیشه با رنگ و جوهر سر و کار داشتیم ـ معمولاً دست هایم آغشته به جوهر بود و شستن آن هم وقت گیر بود. یک روز موقع نماز، وقتی اذان ظهر به گوشم رسید، کمی تعلّل کردم. شهید حاجی مغفوری گفت: سلمانی! نماز تمام شد و تو هنوز دست هایت را نشستی؟
بعد حرف جالبی زد. گفت: «اگر الان تلفن زنگ بزند و تو را بخواهند چه کار می کنی؟ می گویی بگو ده دقیقه دیگر زنگ بزن؟ الان هم خدا با آن عظمتش ما را صدا کرده، وقتی صدای اذان به گوش می رسد، یعنی وقت ملاقات است. تو که می دانی وقت نماز است، پنج دقیقه زودتر دست خود را تمیز کن.» خداوند از معرفت او کمی به ما ارزانی کند. در هر موردی سرآمد بود.
*
چیدن بهترین میوه ها
خسته شده بودم. گفتم: «حسین! زودتر بخوان، بریم.»
از ساعت دوازده شب آمده بودیم حرم و حسین از همان موقع، مشغول عبادت شده بود. حالا هم می خواست نماز شبش را به نماز صبح وصل کند. وقتی متوجه شد که من خسته شده ام، گفت: «بنشین برایت یک چیزی بگویم».
نشستم و گوش دادم. گفت: «فرض کن یک جایی دارند میوه های با ارزشی را تقسیم می کنند. کسی که اول می رسد، بهترین ها را می چیند و می برد، کسی هم که دیرتر می رسد، مجبور است ته مانده ها را ببرد.»
دستی به پشتم زد و گفت: «نماز سروقت و نماز شب در این ساعت، مثل رسیدن به موقع به محل تقسیم میوه هاست.»
شهید کیومرث نوروزی
*
پاسخگو
به نماز شب اهمیت زیادی می داد. حتی شب هایی که خسته بود، معمولاً ساعت یازده تا یازده و نیم، نماز شبش را می خواند و می خوابید.
یک شب ایشان را سر سجاده دیدم. سراغش رفتم. به ذکر نماز مشغول بود. خیلی گریه می کرد. گفتم: «اخوی! شما پاسدارها که وضعتان خوب است، چرا این قدر گریه می کنید؟»
گفت: «به خدا قسم آقا محمد، من از روز قیامت وحشت دارم! اگر ذره ای در کار کوتاهی کنم، نمی توانم پاسخ گو باشم. اگر یک قطره خون به خاطر قصور یا تقصیر من ریخته شود، خودم را نمی بخشم».
شهید سید علی حسینی
*
راه کار اشک
گفتم: «نرو. شبانه نرو. بمان و مثل همیشه یا صبح برو یا ظهر!»
گفت: «دست خودم نیست. قول داده ام. باید نیمه شب حرکت کنم.»
گفتم: «دلم شور می زند. نیمه شب شگون ندارد.»
گفت: «نماز بخوانیم، خدا آرامش می دهد.»
ساعت دو و نیمِ نصف شب بود. او نماز شب می خواند و من از پس پنجره اتاق به او زل زده بودم. با خودم می گفتم: خوب نگاه کن! این دقایق، آخرین دیدار تو با اوست در این دنیا.»
به قنوت نماز وتر رسیده بود؛ با یک دست رو به آسمان. شانه هایش می لرزید. صدای گریه اش تا عمق جانم می نشست. بغض، راه نفسم را بسته بود. به سجده رفت. زخم تیر و ترکش نمی گذاشت به راحتی خم شود.
او در نماز می گریست و من در نظاره او او برای وصال می گریست و من برای فراق او!
*
در عالم خواب، معاونش مصیّب را دید و گفت: «برای تو و بقیه شهدای واحد، خیلی دلم تنگ شده» و با التماس از او پرسید: «بگو تو از کدام راه کار رفتی که به این مقام رسیدی؟» مصیّب جواب داد: «راه کار اشک».
از فردای آن روز تا صبح شهادتش، روز و شبی نبود که اشک توی چشمانش نباشد. به هر بهانه، روضه، نماز، نماز شب و حتی توجیه نیروها، گریه می کرد. با صدای بلند، بی ریای بی ریا.
شهید علی چیت سازیان
منبع:
نماز و نیاز (سیره شهدای دفاع مقدس14)، ناشر: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت.